امید _رسپینا ::
سه شنبه 85/11/3 ساعت 12:32 صبح
پیش چشمم را پرده ای از خون پوشیده است .
می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم ٬ او که قربانی این همه زشتی و جهل است .
به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را به پا داشته است .
پیش چشمم را پرده ای از خون پوشیده است .
می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم ٬ او که قربانی این همه زشتی و جهل است .
به پاهایش مینگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را به پا داشته است .
ترسان و مرتعش از هیجان ٬ نگاهم را بر روی چکمه ها ودامن ردایش بالا می برم .
اینک دو دست فرو افتاده اش ؛
دستی بر شمشیری که ٬ به نشانه ی شکست انسان فرو می افتد ٬ اما پنجه های خشمگینش با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد .
جای انگشتان خونین بر قبضه ی شمشیری که دیگر ...
... افتاد !
ودست دیگرش همچنان بلاتکلیف .
نگاهم را بالاتر می کشانم ؛
از روزنه های زره خون بیرون میزند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز ٬ صبح و شام ٬ به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند .
نگاهم رابالاتر می کشانم ؛
گردنی که همچون قله حرا از کوهی روئیده و ضربات بی امان همه ی تاریخ بر آن فرود آمده است . بسختی هولناکی کوفته و مجروح است ٬ اما خم نشده است .
نگاهم را از رشته های خونی که برآن جاری است باز هم بالاتر می نشانم ؛
ناگهان چتری از دود و بخار ! همچون توده ی انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا می ماند و ...
دیگر هیچ !
پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت می فشارد . دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می رود . دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند . شرم و شکنجه سخت آزارم میدهد که :
" هستم " ٬ که : " زندگی می کنم " .
این همه " بیچاره بودن " و بار " بودن " این همه سنگین !
اشک امانم نمی دهد ! نمی توانم ببینم .
پیش چشمم را پرده ای از " اشک " پوشیده است .
در برابرم ٬ همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد اما همچنان با انتظاری ملتهب از عشق و شرم خیره می نگرم ؛
شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم . طرح گنگ و نا مشخص یک چهره ی خاموش ٬ رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است .
هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند . غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزید ٬ می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر .
هم اکنون سیمای خدائی او را خواهم دید ؟
چقدر تحمل ناپذیر است دیدن این همه درد . این همه فاجعه ٬ در یک سیما . سیمائی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند . سیمائی که ...
چه بگویم ؟
مفتی اعظم اسلام او را به نام یک " خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد " محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است .
در پیرامونش ٬ جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند . کس از او دفاع نمی کند .
همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج ٬ از موج خون ٬ در صحرا قامت کشیده و همچنان بر رهگذر تاریخ ایستاده است .
نه باز می گردد ٬
که : به کجا ؟
نه پیش می رود ٬
که : به چگونه ؟
نه می جنگد ٬
که : با چه ؟
نه سخن می گوید ٬
که : با که ؟
و نه می نشیند ٬ که ...
هرگز !
ایستاده است و تمامی جهادش اینکه : نیفتد .
همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست ٬ در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه ی زمین ٬ در طول تاریخ ٬ از آدم تا ... خودش !
به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم ٬ در نگاه این بنده ی خویش می نگرد . خاموش و آشنا ؛ با نگاهی که جز غم نیست . همچنان ساکت می ماند .
نمی توانم تحمل کنم ؛
سنگین است ؛
تمامی " بودنم " را در خود می شکند و خرد می کند .
می گریزم !
اما می ترسم تنها بمانم ٬ تنها با خودم ٬ تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است .
به کوچه می گریزم ٬ تا در سیاهی جمعیت گم شوم .
در هیاهوی شهر ٬ صدای سرزنش خویش را نشنوم .
خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر ٬ آشفته و پر خروش ٬ می گرید و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سرو روی و پشت و پهلوی خود می زنند و مردانی با رداهای بلند و ...
عمامه ی پیغمبر ٬ بر سر و ...
آه ! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ ! غمگین و سیه پوش ٬ همه جا پیشاپیش خلایق !
تنها و آواره به هر سو می دوم ٬ گوشه ی آستین این را می گیرم ٬ دامن ردای او را می چسبم ٬ می پرسم ٬ با تمام نیاز می پرسم – غرق در اشک و درد - :
" این مرد کیست " ؟
" دردش چیست " ؟
این تنها وارث تاریخ انسان ٬ وارث پرچم سرخ زمان ٬ تنها چرا ؟
چه کرده است ؟
چه کشیده است ؟
به من بگویید :
نامش چیست ؟
هیچکس پاسخم را نمی گوید !
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است .
برگرفته از کتاب ( حسین وارث آدم )
اثر استاد * علی شریعتی *
***
نمیدونم چرا محرم امسال مثل ماه مهمونی خدا بوی غریبی برام داره ...
چند ماهه که همش انتظار محرمت رو می کشم مولای من ...
شاید واسه اینه که آخره محرمت باید برم ...
و شاید این رفتن برگشتنی نداشته باشه ...
نکنه دستای فرشته ی مرگ نمی خواد دیگه محلتی بده تا بازم محرمت رو ببینم ...
محرمت رو با این همه اشک ٬ با این همه دلتنگی ٬ با این همه ...
عزیز فاطمه ٬ فدای دو دست بریده ی داداش عباست ٬
من ازت هیچی نمی خوام جز عشقت ...
می گن هر کی واست گریه کنه خنده کنان میره بهشت ٬
من بهشت رو هم نمی خوام اما دیگه نذار اشک چشمام ٬
جز برای عشق به تو فدای غمه دیگه ای بشه ...
یا حسین غریب مادر
منو لایق عشقت کن ...
نوشته های دیگران()